Paradise



کجایی که بعد رفتنت شدم آن هرزه دیوانه که از کویی به کوی دیگر زلیخاوار در پی عطر گیسوانت شناورم.

کجایی که بعد تو جسمی سرد شدم.بعد تو بی هوا زیستم و بعد تو زیستن را مردم.

چشم به کجا دوخته ای که از نگاهت آتش گیرد و باز بروید؟چشم هایت به کدام اقیانوس باریده که اینچنین یاد دریا پریشانم می کند؟

ماه شب های تار من.زیبای من.ای دل انگیز ترین نغمه ی ناشنیده حوریان.فرشته آتشین بالم.

کجایی که در نبودت این گونه پریشانم؟

شاید تو همان فنجان قهوه ای هستی که هنگام غرق شدن خورشید در دریاچه خون می نوشم و مرحمیست بر آلامم.

ای زیباترین نقاشی ابرها بر پیکره فیروزه ای آسمان.

ای خرمایی تر از موهای درهم بافته آن دختر دیوانه.

سرگردانی هایم در وادی وحشت های شبانه را محرم تویی.ای که به عبادت نورت شب ها زوزه کشان آسمان را میبوسم


بلوریست آبی رنگ و درخشان.مسحور کننده و هم رنگ چشمهایت.
مسموم میکند.میخواهم تو شوم.در خونم حل میشود.منجمد میشوم و آبی تر از همیشه خودم را در حال دست و پا زدن درچشمهایت می یابم.
بگو چگونه میتوان فراموش کرد لحظه درخشیدن مرواریدهای غلطان از گوشه ی چشمت را.که مرا از چشمت ب گوشه ای از این دوزخ انداخت.
آه ای اهریمن ترین اهریمن روزگارم.دوزخ همان جاست که تویی وجود نداشته باشد.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها